بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بیاختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلتیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبهدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بیخار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هرچند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیدهها پیداست
دیدهها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشهنشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گرچه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هرکس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بدگمان کردن است دلها را
تنگخلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را