صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۰

چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما

آه ار نفس زیاده کشد دردمند ما

چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم

هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما

در بوته ای که سنگ در او آب می شود

یک عمر ماند و آب نگردید قند ما

بر شیشه شکسته ظفر نیست سنگ را

ای سنگ دل مخور به دل دردمند ما

صد چشم بد ز ناله ما دور می شود

ای شعله سرسری مگذر از سپند ما

گاهی که دست خویش به زلف آشنا کنی

غافل مشو ز حال دل دردمند ما

کی می رود به خون غزالان بیگناه؟

جایی که چین به خویش نگیرد کمند ما

پوچ است در رهایی ما دست و پا زدن

چون بند دست و پای خدایی است بند ما

در خاک شوره نشو و نما نیست تخم را

غم می کند حذر دل دردمند ما

موی سفید، عمر سبکرو چه می کند؟

حاجت به تازیانه ندارد سمند ما

صائب بگو بگو، که کلام متین توست

آرام بخش خاطر مشکل پسند ما