سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا
هر لالهای پیالهٔ جدا میدهد مرا
مستانه جلوههای تو در هر نظارهای
چون موج، سر به آبِ بقا میدهد مرا
میخانهها به آب رسید از خمارِ من
مینا و جام، دادِ کجا میدهد مرا؟
سیلابِ من ز بیهدهگردی است تیره دل
استادگی چو بحر، جلا میدهد مرا
بارست موی بر سرِ آزاده خاطران
از سایه کی فریب، هما میدهد مرا؟
در دیدهٔ سیاهدلانم اگر چه خوار
آبِ حیات، جان به بها میدهد مرا
این آتشی که در جگرِ من گرفته است
از جسمِ خود چو شمع غذا میدهد مرا
باغ و بهارِ من نفسِ آرمیده است
بیماری، نسیمِ شفا میدهد مرا
از بس لبم ز شکوهٔ لبتشنگی پُرست
تبخالهها صدا چو درا میدهد مرا
سیرست چشمِ شبنمِ من، ورنه شاخِ گل
آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار
در زیر سنگ نَشو و نَما میدهد مرا
آن خشکپارهام که شود آب از انفعال
مُمسِک اگر به دستِ گدا میدهد مرا
در گوشِ قدردانی من حلقهٔ زرست
هر کس که گوشمالِ بجا میدهد مرا
در خاک و خون نشاندهٔ چشمِ ستارهام
خاکسترِ سپهر جلا میدهد مرا
استادگی است قبلهنما را دلیلِ راه
حیرت نشان به راهِ خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام
صائب نشان به تیرِ قضا میدهد مرا