شکست، نقشِ مرادست بوریای مرا
نسیمِ فتح، قلم میکند لوای مرا
ز بیمِ دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که میدهد عملِ من همان سزای مرا
نظر به دانهٔ کس نیست سیرچشمان را
به آب، خشک بود گردشِ آسیای مرا
یکی هزار شد از وصلِ بیقراری دل
نکرد سرمه، منزلِ خَمُشدرای مرا
رسیده است به جایی گرانرکابیِ خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکرِ من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قدِّ دوتا، عصای مرا
ز بس که نورِ بصیرت نمانده در مردم
به نرخِ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمیِ طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقشِ پای مرا
شود ز آبِ وضو تازه، داغهای ریا
مگر شراب، نمازی کند ردای مرا
هلالِ عید شود حلقهٔ برونِ درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمتِ دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسهٔ گدای مرا
نظر به صیقلِ مردم ندارد آینهام
چو بحر، موجهٔ من میدهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راهِ سیلِ من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نَهِشت سبزهٔ خوابیده در سراسرِ باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساطِ گل صائب
ز بس که خارِ ملامت گزیده پای مرا