ز خرمن صلح کن با دانهای از دوربینیها
که میسازد زبان برق کوته خوشهچینیها
تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بیمغز را بالانشینیها
میان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانم
که چون پیوست جان آسمانی با زمینیها
سرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه طاعت
که محرابش نخواهد شمع از روشنجبینیها
نگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرت
ندارد غیر سودا حاصلی خلوتگزینیها
به من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشد
اگر نزدیک میگردید راه از دوربینیها
ز گرد خط، گرفتم بیصفا شد ظاهر آن لب
کجا رفت آن تبسمها و آن حرفآفرینیها؟
ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پی
سلیمان میبرد غیرت به مور از ریزهچینیها
به ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائب
که از طاق دل فغفور چین افتاد چینیها