تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را
چنانت دوست میدارم که عاشق شعرِ حالی را
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمیآیم
که هجران نیست در پی، وصلِ معشوقِ خیالی را
ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را
گل از خار سر دیوار میچیند نگاه من
بهار خویش میدانم خزانِ خشکسالی را
لباس خودنمایی چشمِ بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامهٔ پوشیدهحالی را
نمیلرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح شمع لایزالی را؟
توان ایام طفلی چند روزی دادِ عشرت داد
نمیدانند طفلان حیف قدر خردسالی را
نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را
اگر آیینهرویی در نظر میداشتم صائب
به طوطی میچشاندم شیوه شیرینمقالی را