جلوهٔ برقی است در میخانه هشیاری مرا
از پی تغییرِ بالین است بیداری مرا
چون فَلاخَن کز وصالِ سنگ دستافشان شود
میدهد رطلِ گران از غم سبکباری مرا
تا نیابم در سخن میدان، نمیآیم به حرف
همچو طوطی لوحِ تعلیم است همواری مرا
نیست چون ریگ، روانم در سفر واماندگی
راحتِ منزل بود از نرمرفتاری مرا
بس که چون آیینه دیدم از جهان نادیدنی
نیست بر خاطر غبار از چرخ زنگاری مرا
مردِ بی برگ و نوا را کاروان در کار نیست
میکند چون تیغ، عریانی سپرداری مرا
گوسفندی از دهانِ گرگ میآرد برون
هر که چون یوسف کند ز اخوان خریداری مرا
بس که میسوزد دلش بر بیقراریهای من
شمعِ بالین میشود انگشتِ زنهاری مرا
نیست غم از تیرباران جوشنِ داود را
میکند عشق از غمِ عالم نگهداری مرا
نسبتِ من با گنه، آیینه و خاکسترست
روسفیدیهاست حاصل از سیهکاری مرا
نیست صائب چاه و زندان بر دلِ من ناگوار
همچو یوسف میفزاید عزّت از خواری مرا