نیست بر ابرِ بهاران، دیدهٔ پر نم مرا
آبِ باریکِ قناعت میکند خرّم مرا
یک سرِ سوزن تعلّق نیست با عالَم مرا
رشته از پا برنیارد رشتهٔ مریم مرا
از شمارِ موج آگاهم ز روشنگوهری
چون حباب از کاسهٔ زانوست جام جم مرا
دامنِ پاکِ مرا چون خون نگیرد رنگِ گل
چشم بر خورشیدِ تابان است چون شبنم مرا
سینهای دارم ز صحرای قیامت پهنتر
نیست ممکن تنگدل سازد غمِ عالم مرا
با کمانِ حلقه هیهات است گردد جمع تیر
راست چون گردد نفس با قامتِ پر خم مرا؟
نیست از قانونِ حکمت بحث با اهلِ جدل
ورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرا
با دلِ پر رخنهٔ خود میکنم اظهارِ راز
نیست غیر از چاه در روی زمین محرم مرا
کرد فارغبالم از شغلِ خطیرِ سلطنت
چون سلیمان دیو برد از دست اگر خاتم مرا
نیست در دنبالِ چشمِ شور عیشِ تلخ را
پردهداری میکند چون کعبه این زمزم مرا
میزنم مهرِ خموشی بر دهن از آفتاب
تا به کی چون صبح باید داشت پاسِ دم مرا؟
محضری حاجت ندارد پاکی دامان من
بس بود رخسارِ شرمآلود چون مریم مرا
گلخن از آیینهٔ من زنگ نتوانست برد
چون تواند کرد سیرِ گلستان خرّم مرا؟
نیست یک جو خُلد را در دیدهٔ من اعتبار
حسنِ گندمگون برد از راه چون آدم مرا
ناخنِ الماس باشد چربنرمیهای خصم
میشود ناسور زخم از منتِ مرهم مرا
قطرهای میسازد از دریا گهر را بینیاز
با قناعت چشمِ احسان نیست از حاتم مرا
بحرِ بیپایان چه بال و پر گشاید در حباب؟
دل نکرد از گریه خالی حلقهٔ ماتم مرا
از عزیزانِ جهان هر کس به دولت میرسد
آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
هر قدر صائب شود بنیادِ نخل عمر سست
ریشهٔ طولِ امل در دل شود محکم مرا