شد مسلسل بوی گل، زنجیر میباید مرا
بند لنگرداری از تدبیر میباید مرا
از نسیمِ گل پریشان گردد اوراقِ حواس
خلوتی چون غنچهای، تصویر میباید مرا
میکِشد مجنونِ من ز آمد شدِ مردم ملال
پاسبانها از پلنگ و شیر میباید مرا
سر به صحرا داده چشمِ سیاهِ لیلیم
چشمِ آهو، حلقهٔ زنجیر میباید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیرِ خدنگ
با جوانی، همّتی از پیر میباید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تابِ من
بستر و بالین ازان شمشیر میباید مرا
نیست از غفلت اگر معماریِ دل میکنم
گوشهای زین عالمِ دلگیر میباید مرا
بی غبار خطِ مرا تسخیر کردن مشکل است
بیقرارم، خاکِ دامنگیر میباید مرا
سرنمیپیچم به سنگِ بیستون از کارِ عشق
جانِ شیرین بهرِ جوی شیر میباید مرا
از نوازش بیشتر میبالم از ریزش به خود
جنبشِ گهواره بیش از شیر میباید مرا
نیست میدان، دلِ پر وحشتِ من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر میباید مرا
پای دیوارِ مرا هر برگِ کاهی تیشهای است
خضرِ تردستی، پی تعمیر میباید مرا
روی تلخِ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفلِ بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کردهام
سینهای آمادهٔ صد تیر میباید مرا
نیست بیجا از شفق صائب اگر خون میخورم
در نفَس چون صبحدم تأثیر میباید مرا