بلبلِ خوش نغمهام، با گل سخن باشد مرا
سرمهٔ خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعلهٔ آواز، شمعِ انجمن باشد مرا
نیست با آیینه رویِ حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبتِ من گرم با خونابهنوشان میشود
چون سهیل این شوخچشمی در یمن باشد مرا
در فَلاخَن میگذارد بیستون را تیشهام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
برنمیآید صدا در گوشهٔ خلوت ز من
بیقراری چون سپند از انجمن باشد مرا
میتوانم داد پشتِ خود به دیوار قفس
گر نسیمِ آشنایی در چمن باشد مرا
دشمنِ ناساز را خونینجگر دارم به صبر
میکنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتشِ دوزخ شود بر من گلستانِ خلیل
داغِ عشقِ او اگر زیبِ بدن باشد مرا
در هوای حلقهٔ زلفش همان خون میخورم
گر قدح نافِ غزالانِ خُتن باشد مرا
میکنم بادِ صبا را حلقهٔ بیرون در
راه اگر در زلفِ آن پیمانشکن باشد مرا
میبرم گوی سعادت از میانِ عاشقان
بر سرِ بالین گر آن سیبِ ذقن باشد مرا
در غریبی قطرهٔ من آبِ گوهر میشود
آبِ دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
میزنم خود را بر آتش بر امیدِ پختگی
چون ثمر تا کی رگِ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامهٔ احرام صائب از کفن باشد مرا