نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیرِ پر باشد مرا
تلخرویان را می روشن گوارا می کند
ابرِ بی می، کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم یک لحظه بی مشقِ جنون، هر جا که هست
نوخطی پیوسته در مدِ نظر باشد مرا
سرمهٔ خاموشیِ من از سوادِ شهرهاست
چون جرس گلبانگِ عشرت در سفر باشد مرا
هر چه غیر از ساده لوحی، دامِ پروازِ من است
میفشانم، نقش اگر بر بال و پر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکرِ یار
دست دایم چون سبو در زیرِ سر باشد مرا
داغ دارد لُنگِ تمکینِ منِ گرداب را
صد کمندِ وحدت از موجِ خطر باشد مرا
میرسانم شبنمِ خود را به خورشیدِ بلند
تا به چند از ژاله دندان بر جگر باشد مرا
سختیِ ایام نتواند مرا خاموش کرد
خنده ها چون کبک در کوه و کمر باشد مرا
در محیطِ رحمتِ حق، چون حبابِ شوخ چشم
بادبانِ کشتی از دامانِ تر باشد مرا
با خیالِ آن دهن از تلخکامی فارغم
تنگیِ دل در نظر تُنگِ شکر باشد مرا
منزلِ آسایشِ من، محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
کرد فارغ حیرت از آمد شدِ نظّارهام
پردهٔ بیگانگی نورِ نظر باشد مرا
نیستم مرغی که باشم بر دلِ صیاد، بار
چشمِ دامی در کمین در هر گذر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
بر دلم گَردِ یتیمی نیست چون گوهر گران
روی دل با خاکساران بیشتر باشد مرا
نیست چون نازک میانی در نظر، آشفتهام
رشتهٔ شیرازه از موی کمر باشد مرا
میگذارم دستِ خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
در دلِ چاکم سراسر میرود آبِ حیات
تا خرامِ یار در مدِ نظر باشد مرا
نیست از کوتهزبانی بر لبم مهرِ سکوت
تیغها پوشیده در زیرِ سپر باشد مرا
میکنم صائب ز صندل پردهپوشی درد را
حاش للّٰه شکوهای از دردسر باشد مرا