تنگ ظرفم، بادهٔ کم زور می سازد مرا
دورگردی و نگاهِ دور میسازد مرا
نیست از بیحاصلی نقلِ مکان در خاطرم
خارِ بی برگم، زمینِ شور میسازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسهٔ دریوزهام
اشکِ نیسان چون صدف معمور میسازد مرا
با گشادِ جبهه چون آیینه نازکمشربم
از نظرها یک نفس مستور میسازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیلِ چشمزخم
آبِ حیوانم، شبِ دِیجور میسازد مرا
پلهٔ نزدیک، سازد دستِ جرأت را دراز
خارِ دیوارم، نگاهِ دور میسازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوندِ قدیم
دارِ عبرت چون سرِ منصور میسازد مرا
خاکساری پادشاهِ وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسهٔ فغفور میسازد مرا
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد نالهام
وای بر باغی که از خود دور میسازد مرا
بر دلِ من چون گهر گردِ یتیمی بار نیست
کلفتِ روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخمِ زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهدِ صافم، خانهٔ زنبور میسازد مرا
نیست صائب در بساطِ من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادیِ پرشور میسازد مرا