گرچه جا در دیده آن نورِ نظر دارد مرا
شوقِ چون خورشیدِ تابان دربدر دارد مرا
نیست از کوتاهیِ پرواز برجا ماندنم
تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
نیست از بیجوهری پوشیده حالیهای من
آسمان چون تیغ در زیرِ سپر دارد مرا
گوهرِ شهوارم اما زیرِ پا افتادهام
دستِ خود بوسد کسی کز خاک بردارد مرا
بوی پیراهن نمیسازد به پای کاروان
گرمرفتاری خجل از همسفر دارد مرا
خارم اما برنمیدارد زبونی غیرتم
وای بر آن کس که خواهد بی سپر دارد مرا
میکِشد از دوربینی انتظارِ سنگلاخ
گر به روی دست، چرخِِ کاسهگر دارد مرا
چون لبِ پیمانه میجوشد به هر تردامنی
آن لبِ میگون که دندان بر جگر دارد مرا
آسمان صائب یکی از بیسروپایانِ اوست
گردشِ چشمی که از خود بی خبر دارد مرا