صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

غوطه در گُل داده بود اندیشهٔ دنیا مرا

نالهٔ نی شد دلیلِ عالمِ بالا مرا

گر‌چه چون حلاج مُهرِ خامشی بر لب زدم

زورِ مِی‌ برداشت آخر پنبه از مینا مرا

از سیاهی خضر می‌آرد گلیمِ خود برون

نیست بر خاطر غبار از ظلمتِ سودا مرا

بود از بس بر دل من دیدنِ مردم گران

شد سبک در دیده کوهِ قاف چون عنقا مرا

مهرهٔ گهوارهٔ من بود از عقدِ سخن

منّتِ گویایی از کس نیست چون عیسیٰ مرا

حسنِ عالمگیر را هرجا که جویی حاضرست

هر غباری محملِ لیلی است زین صحرا مرا

با کمالِ قُرب، از پاسِ ادب خون می‌خورم

پنجهٔ خشکی است چون مرجان از این دریا مرا

نیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش

مُهرِ خاموشی چه سازد با لبِ گویا مرا

نیست چون آتش مرا اندیشه از زخمِ زبان

می‌شود بال و پرِ پرواز، خارِ پا مرا

چون الف در بِسم گردد محو، باقی می‌شود

عمرِ کوته جاودان شد زان قدِ رعنا مرا

در سرانجام اقامت نیستم چون غافلان

توشهٔ راهی است صائب چشم از دنیا مرا