صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸

نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را

شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را

سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر

می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را

نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد

نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را

سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من

هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را

خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او

شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را

بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ

خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را

دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا

بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را

این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر

منت دست نوازش بود بر من سنگ را

ما به زور می درین میخانه از خود می رویم

می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را

گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است

می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را

بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور

ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را

می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد

نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را

هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر

مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را

شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا

خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را