نیست ماه و آفتابی آسمانِ عشق را
روشنی از آه باشد دودمانِ عشق را
فیضِ ماه نو ز شمشیرِ شهادت میبرند
خون حنای عید باشد کشتگانِ عشق را
از دلِ سرگشتهام هر ذرهای در عالمی است
اخترِ ثابت نباشد آسمانِ عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمانِ عشق را؟
بوی این می آسمانها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطلِ گرانِ عشق را
رهنوردِ شوق آسایش نمیداند که چیست
سنگِ ره، منزل نگردد کاروانِ عشق را
نیست غیر از گرمرفتاری، درین ظلمت سرا
پیشِ پای خود چراغی شبروانِ عشق را
گرچه باشد آسمان سرحلقهٔ گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمانِ عشق را
نگسلد چون حلقهٔ زنجیر، داغِ او ز هم
میرسد نعمت مسلسل، میهمانِ عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهانِ اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوانِ عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپرِ معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکانِ عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمیفهمد زبانِ عشق را
عالمی چون برگ شد خرجِ خزانِ بیبهار
تا که دریابد بهارِ بیخزانِ عشق را؟
در زمینِ شور، تخمِ خویش را باطل مکن
گوشِ زاهد نیست در خور، داستانِ عشق را
خار و خس را موجهٔ سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنانِ عشق را