روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر میآید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم میکند بال سمندر تیغ را
برنمیآید به آن مژگان خوابآلود صبر
میکند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود میگیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سینه من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقهٔ بیرونِ در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
میشود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
میدهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کردهام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
میکند بیتابی گوهر صدف را سینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک میسازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کردهاند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمیدارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنهم
مد احسان میشمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیدهام
بی محابا میکشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رو مگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را
گرچه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم میگردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید میلرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
میبرد با خویشتن دایم به منبر تیغ را