من که خواهم محو از عالم نشانِ خویش را
چون نشانِ تیر سازم استخوانِ خویش را
کاش وقتِ آمدن واقف ز رفتن میشدم
تا چو نی در خاک میبستم میانِ خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیشِ حرف من
تا چو ماهِ نو سپر کردم کمانِ خویش را
شد قفس زندانِ من از خارخارِ بازگشت
کاش میکردم فرامش آشیانِ خویش را
وا نشد از تختهٔ تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته میکردم دکانِ خویش را
داشتم افتادنِ چاهِ زنخدان در نظر
من چو میدادم به دستِ دل عنانِ خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان میساختم نامهربانِ خویش را
لازمِ پیری است صائب برگریزانِ حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزانِ خویش را