نوشِ این غمخانه در دنبال دارد نیش را
شکوهای از تلخکامی نیست دوراندیش را
سوزِ دل از دست میگیرد عنانِ اختیار
شمع نتواند گره زد اشک و آهِ خویش را
خالِ مشکین است ازان سیبِ ذَقَن ظاهر شده؟
یا شبِ قدری است گِرد آورده نورِ خویش را
حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی
نان به خون تر میشود صبحِ صداقتکیش را
پیشِ پای فکرِ رنگین هیچ راهی دور نیست
چون حنا یک شب به هندستان رساند خویش را
میرود از کوتهاندیشی به استقبالِ مرگ
بی ضرورت میدواند هر که اسبِ خویش را
گرچه میسازند خود را دیگران در خانه جمع
گم کند در خانهٔ آیینه خودبین خویش را
پاسِ همراهانِ کاهل سنگِ راهِ من شده است
ورنه صائب من به منزل میرساندم خویش را