داد سیلِ گریهٔ من غوطه در گِل بحر را
گوهر از گَردِ یتیمی کرد ساحل بحر را
همتِ سرشار از بی سایلی خون میخورد
کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
عشقِ دریادل نمیاندیشد از زخمِ زبان
کی خَلَد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
در غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟
در سفرکردن به جز خود نیست منزل بحر را
قاصدان از ابرِ گوهربار دارد هر طرف
کی کند دوری ز خاکِ خشک غافل بحر را
هر کجا دفتر گشاید دیدهٔ پر شورِ من
از نظرها افکند چون فردِ باطل بحر را
کی شود زنجیر صائب مانعِ شورِ جنون؟
موج نتواند کشیدن در سلاسل بحر را