گرچه محجوب از نظر کرده است بیجایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کُنهِ تو نتواند رسید
چون تواند درک کردن نورِ بینایی ترا؟
آنچنان کز دیدنِ جان است قاصر دیدهها
پردهٔ چشمِ جهانبین است پیدایی ترا
چون الف کز اتّصالِ حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرتِ مردم ز یکتایی ترا
میبرم غیرت به هر کس میشود جویای تو
گرچه نتوان یافت میدانم ز جویایی ترا
از حواسِ خمس مستغنی است ذاتِ کاملت
لازمِ ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظمِ عالم منتظم
شاهدِ وحدت بود بس عالمآرایی ترا
شش جهت را میکنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدارِ خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوهگر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرأیی ترا؟
غیرِ عیبِ خویش دیدن، گر ز اهلِ بینشی
نیست صائب حاصلِ دیگر ز بینایی ترا