خوابِ ناز از حسنِ روزافزون نشد سنگین ترا
لنگرِ گهواره بود از کودکی تمکین ترا
میچکد آتش چو شمع از چهرهٔ شرمین ترا
میشود روشن چراغِ کُشته بر بالین ترا
نونیازِ نازِ چون خوبانِ دیگر نیستی
بود خوابِ ناز در مهدِ ازل سنگین ترا
با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی
مرکبِ نی برقِ جولان بود زیرِ زین ترا
پیش از آن کز خونِ بلبل غنچه گردد شیرِ مست
بود در گهواره دست از خونِ ما رنگین ترا
شوخی اطفال را در روزگارِ کودکی
بود لنگر چون معلم پلهٔ تمکین ترا
صبح از آغوشِ گلبن تازهتر خیزد ز خواب
گر گلِ پژمرده افشانند بر بالین ترا
در سواری میتوان گل چید از بالای تو
میکند چون رشتهٔ گلدسته رعنا زین ترا
کرد اگر شیرینزبانی دیگران را دلپذیر
تلخگویی ساخت در چشمِ جهان شیرین ترا
از زبردستان که خواهد این کمان را چله کرد؟
بادهٔ پرزور چون نگشود از ابرو چین ترا
جویِ خون از دیدهٔ خورشید خواهد شد روان
بادهٔ لعلی کند گر این چنین رنگین ترا
جوهرِ ذاتی بود سنگِ فسان شمشیر را
ساده لوح آن کس که بیرحمی کند تلقین ترا
چهرهات در خواب خندانتر ز بیداری بود
گریهٔ شادی است کارِ شمع بر بالین ترا
گَرد نتواند عنانِ برقِ تازان را گرفت
کی غبارِ خط ز شوخی می دهد تسکین ترا؟
تیر را از کیش میآرد دلآزاری برون
بر دلِ موری مخور گر هست دردِ دین ترا
گلشنِ حسنِ ترا گردد گل از چیدن زیاد
چون تواند خالی از گل ساختن گلچین ترا؟
گر به تحسینِ تو نگشایند لب صائب مرنج
کز سخنفهمان، شنیدن بس بود تحسین ترا
غم مخور صائب ز بی انصافیِ همگوهران
خسروِ صاحبقران چون می کند تحسین ترا