فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۴

شب تیره چون چادر مشک‌بوی

بیفگند و خورشید بنمود روی

به درگاه شد مرزبان نزد شاه

گرانمایگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پیش خواند

به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسید زان پس که با ساوه شاه

کنم آشتی گر فرستم سپاه

چنین داد پاسخ بدو جنگجوی

که با ساوه شاه آشتی نیست روی

گر او جنگ را خواهد آراستن

هزیمت بوَد آشتی خواستن

و دیگر که بدخواه گردد دلیر

چو بیند که کام تو آمد بزیر

گه رزم چون بزم پیش آوری

به فرمانبری مانَد این داوری

بدو گفت هرمز که پس چیست رای

درنگ آورم گر بجنبم ز جای

چنین داد پاسخ که گر بدسگال

بپیچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمایهٔ نیک‌رای

که بیداد را نیست با داد جای

تو با دشمن بدکنش رزم جوی

که با آتش آب اندر آری به جوی

وگر خود دگرگونه باشد سخن

شهی نو گزیند سپهر کهن

چو نیرو ببازوی خویش آوریم

هنر هرچ داریم پیش آوریم

نه از پاک‌یزدان نکوهش بوَد

نه شرم از یلان چون پژوهش بوَد

چو ناکشته ز ایرانیان ده هزار

بتابیم خیره سر از کارزار

چه گوید تو را دشمن عیب‌جوی

که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی

چو بر دشمنان تیرباران کنیم

کمان را چو ابر بهاران کنیم

همان تیغ و گوپال چون صدهزار

شکسته شود در صف کارزار

چو پیروزی ما نیاید پدید

دل از نیک‌بختی نباید کشید

وزان پس بفرمان دشمن شویم

که بیهوش و بیجان و بیتن شویم

بکوشیم با گردش آسمان

اگر در میانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنید شاه

بخندید و رخشنده شد پیشگاه

ز پیش جهاندار بیرون شدند

جهاندیدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند کاندر سخُن

چو پرسد تو را بس دلیری مکُن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه

که بر مور و بر پشّه بستند راه

چنان چون تو گویی همی پیش شاه

که یارد بُدن پهلوان سپاه

چنین گفت بهرام با مهتران

که ای نامداران و کندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه

منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بیدار کارآگهان

هم آنگه بر شهریار جهان

سخن‌های بهرام چندانک بود

بهر یک سراینده ده برفزود

شهنشاه ایران ازان شاد شد

ز تیمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگی سرش

هرآنکس که جست از یلان نام را

سپهبد همی‌خواند بهرام را

سپهبد بیامد بر شهریار

که خوانم عرِض را ز بهر شمار

ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند

گهِ نام جستن درنگی که‌اند

بدو گفت سالار لشکر تویی

بتو باز گردد بد و نیکویی

سپهبد بشد تا عرِض‌گاه شاه

بفرمود تا پیش او شد سپاه

گزین کرد ز ایرانیان لشکری

هرآنکس که بود از سران افسری

نبشتند نام ده و دو هزار

زره‌دار و برگستوانور سوار

چهل‌سالگان را نبشتند نام

درم بر کم و بیش از این شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود

که در جنگ جستن ورا نام بود

یکی را کجا نام یل‌سینه بود

کجا سینه و دل پر از کینه بود

سرنامداران جنگیش کرد

که پیش صف آید به روز نبرد

بگردانَد اسب و بگوید نژاد

کُنَد بر دل جنگیان جنگ یاد

دگر آنک بد نام ایزدگشسب

کز آتش نه برگاشتی روی اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه

کند میسره راست با میمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب

کجا دمّ شیران گرفتی به اسب

به لشکر چنین گفت پس پهلوان

که ای نامداران روشن‌روان

کم‌آزار باشید و هم کم‌زیان

بدی را مبندید هرگز میان

چو خواهید کایزد بوَد یارتان

کند روشن این تیره بازارتان

شب تیره چون ناله کرّنای

برآمد بجنبید یک‌سر ز جای

بران گونه رانید یک‌سر ستور

که گر خیزد اندر شب تیره هور

ز نیروی و آسودگی اسب و مرد

نیندیشد از روزگار نبرد

چو آگاهی آمد بر شهریار

که داننده بهرام چون ساخت کار

ز گفتار و کردار او گشت شاد

در گنج بگشاد و روزی بداد

همه گنج‌های سلیح نبرد

به پارس و به اهواز در باز کرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش یله

بشهر اندر آورد چندی گله

بفرمود تا پهلوان سپاه

بخواهد هرآنچش بباید ز شاه

چنین گفت بهرام را شهریار

که از هر دری دیدهٔ کارزار

شنیدی که با نامور ساوه شاه

چه مایه سلیحست و گنج و سپاه

هم از جنگ ترکان او روز کین

به آوردگه بر بلرزد زمین

گزیدی ز لشکر ده و دو هزار

زره‌دار و برگستوانور سوار

بدین مایه مردم به روز نبرد

ندانم که چون خیزد این کار‌کرد

به جای جوانان شمشیرزن

چهل‌سالگان خواستی ز انجمن

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

که ای شاه نیک‌اختر و راست‌گوی

شنیدستی آن داستان مهان

که در پیش بودند شاه جهان

که چون بخت پیروز یاور بود

روا باشد ار یار کمتر بود

برین داستان نیز دارم گوا

اگر بشنود شاه فرمانروا

که کاوس کی را بهاماوران

ببستند با لشکری بی‌کران

گزین کرد رستم ده و دو هزار

ز شایسته مردان گرد و سوار

بیاورد کاوس کی را ز بند

بران نامداران نیامد گزند

همان نیز گودرز کشوادگان

سر نامداران آزادگان

به کین سیاوش ده و دو هزار

بیاورد برگستوانور سوار

همان نیز پرمایه اسفندیار

بیاورد جنگی ده و دو هزار

به ارجاسب بر چاره کرد آنچه کرد

از آن لشکر و دژ برآورد گرد

از این مایه گر لشکر افزون بوَد

ز مردی و از رای بیرون بوَد

سپهبد که لشکر فزون از سه چار

به جنگ آورد پیچد از کارزار

دگر آنک گفتی چهل‌ساله مرد

ز برنا فزونتر نجوید نبرد

چهل‌ساله با آزمایش بود

به مردانگی در فزایش بود

بیاد آیدش مهر نان و نمک

برو گشته باشد فراوان فلک

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

هراسان بود سر نپیچد ز جنگ

ز بهر زن و زاده و دوده را

بپیچد روان مرد فرسوده را

جوان چیز بیند پذیرد فریب

بگاه درنگش نباشد شکیب

ندارد زن و کودک و کشت و ورز

بچیزی ندارد ز نا‌ارز ارز

چو بی‌آزمایش نیابد خرد

سر مایهٔ کارها ننگرد

گر ایدون که‌ پیروز گردد به جنگ

شود شاد و خندان و سازد درنگ

وگر هیچ پیروز شد بر تنش

نبیند جز از پشت او دشمنش

چو بشنید گفتار او شهریار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

بدو گفت رو جوشن کارزار

بپوش و ز ایوان به میدان گذار

سپهبد بیامد ز نزدیک شاه

کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

برافگند برگستوان بر سمند

بفتراک بر‌بست پیچان کمند

جهان‌جوی با گوی و چوگان و تیر

به میدان خرامید خود با وزیر

سپهبد بیامد به میدان شاه

بغلتید در خاک پیش سپاه

چو دیدش جهاندار کرد آفرین

سپهبد ببوسید روی زمین

بیاورد پس شهریار آن درفش

که بُد پیکرش اژدهافش بنفش

که در پیش رستم بدی روز جنگ

سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان به بهرام داد

فراوان بر او آفرین کرد یاد

به بهرام گفت آنک جدان من

همی‌خواندندش سر انجمن

کجا نام او رستم پهلوان

جهانگیر و پیروز و روشن‌روان

درفش ویست این که داری بدست

که پیروز بادی و خسروپرست

گمانم که تو رستم دیگری

به مردی و گردی و فرمانبری

برو آفرین کرد پس پهلوان

که پیروزگر باش و روشن‌روان

ز میدان بیامد بجای نشست

سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه

همان شادمان پهلوان سپاه

سپیده چو برزد سر از کوه بر

پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بیامد بایوان شاه

بکش کرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بی‌بهانه شدم

بفرّ تو تاج زمانه شدم

یکی آرزو خواهم از شهریار

که با من فرستد یکی استوار

که تا هر کسی کو نبرد آورد

سر دشمنی زیر گرد آورد

نویسد بنامه درون نام اوی

رونده شود در جهان کام اوی

چنین گفت هرمزد که مهران دبیر

جوانست و گوینده و یادگیر

بفرمود تا با سپهبد برفت

سپهبد سوی جنگ تازید تفت

بشد لشکر از کشور طیسفون

سپهدار بهرام پیش اندرون

سپاهی خردمند و گرد و دلیر

سپهدار بیدار چون نرّه‌شیر

به موبد چنین گفت هرمز که مرد

دلیرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گویی چه شاید بدن

همه داستان‌ها بباید زدن

بدو گفت موبد که جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

بدین برز و بالای این پهلوان

بدین تیزگفتار روشن‌روان

نباشد مگر شاد و پیروزگر

وزو دشمن شاه زیر و زبر

بترسم که او هم به فرجام کار

بپیچد سر از شاه پرودگار

همی در سخن بس دلیری نمود

به گفتار با شاه شیری نمود

بدو گفت هرمز که در پای زهر

میالای زهر ای بداندیش دهر

چون او گشت پیروز بر ساوه شاه

سزد گر سپارم بدو تاج و گاه

چنین باد و هرگز مبادا جز این

که او شهریاری شود بافرین

چو موبد ز شاه این سخن‌ها شنید

بپژمرد و لب را بدندان گزید

همی‌داشت اندر دل این شهریار

چنین تا بر‌آمد برین روزگار

ز درگه یکی راز‌داری بجست

که تا این سخن بازجوید درست

بدو گفت تیز از پس پهلوان

برو تا چه بینی به من بر‌بخوان

بیامد سخنگوی پویان ز پس

نبود آگه از کار او هیچکس

که هم راهبر بود و هم فال‌گوی

سرانجام هر کار گفتی بدوی

چو بهرام بیرون شد از طیسفون

همی‌راند با نیزه پیش اندرون

به پیش آمدش سر فروشی به راه

ازو دور بد پهلوان سپاه

یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت

بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگیخت اسب از شگفت

بنوک سنان زان سری برگرفت

همی‌راند تا نیزه برداشت راست

بینداخت آنرا بران سو که خواست

یکی اختری کرد زان سر به راه

کزین سان ببرم سر ساوه شاه

به پیش سپاهش به راه افگنم

همه لشکرش را بهم بر‌زنم

فرستادهٔ شاه چون آن بدید

پی افگند فالی چنان چون سزید

چنین گفت کین مرد پیروزبخت

بیابد به فرجام زین رنج تخت

ازان پس چو کام دل آرد بمشت

بپیچد سر از شاه و گردد درشت

بیامد بر شاه و این را بگفت

جهاندار با درد و غم گشت جفت

ورا آن سخن بتّر آمد ز مرگ

بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ

فرستاده‌ای خواست از در جوان

فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوی

که امشب ز جایی که هستی مپوی

به شبگیر برگرد و پیش من آی

تهی کرد خواهم ز بیگانه جای

بگویم بتو هرچ آید ز پند

سخن چند یاد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان

بگفت آنچ بشنید مرد جوان

چنین داد پاسخ که لشکر ز راه

نخوانند باز ای خردمند شاه

زره بازگشتن بد آید بفال

به نیرو شود زین سخن بدسگال

چو پیروز گردم بیایم برت

درفشان کنم لشکر و کشورت

فرستاده آمد به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه

ز گفتار او شاه خشنود گشت

همه رنج پوینده بی‌سود گشت

سپهدار شبگیر لشکر براند

بر ایشان همی نام یزدان بخواند

همی‌رفت تا کشور خوزیان

ز لشکر کسی را نیامد زیان

زنی با جوالی میان پر ز کاه

همی‌رفت پویان میان سپاه

سواری بیامد خرید آن جوال

ندادش بها و بپیچید یال

خروشان بیامد ببهرام گفت

که کاهست لختی مرا در نهفت

بهای جوالی همی‌داشتم

به پیش سپاه تو بگذاشتم

کنون بستد از من سواری به راه

که دارد به سر بر ز آهن کلاه

بجستند آن مرد را در زمان

کشیدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد

گناهی که کردی سرت را ببرد

دوانش به پیش سراپرده برد

سر و دست و پایش شکستند خرد

میانش به خنجر به دو نیم کرد

بدو مرد بیداد را بیم کرد

خروشی برآمد ز پرده سرای

که‌ای نامداران پاکیزه‌رای

هرآنکس که او برگ کاهی ز کس

ستاند نباشدش فریادرس

میانش به خنجر کنم به دو نیم

بخرید چیزی که باید بسیم

همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج

ازان لشکر ساوه و پیل و گنج

به دل بر چو اندیشه بسیار گشت

ز بهرام پر‌درد و تیمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نیم

همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم

شب تیره بر‌زد سر از برج ماه

بخراد برزین چنین گفت شاه

که بر‌ساز تا سوی دشمن شوی

بکوشی و ز تاختن نغنوی

سپاهش نگه کن که چند و چیند

سپهبد کدامند و گردان کیند

بفرمود تا نامهٔ پندمند

نبشتند نزدیک آن پر گزند

یکی نامه با هدیه شاهوار

که آن را نشاید گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوی هری

همی رو چو پیدا شود لشکری

چنان دان که بهرام کنداورست

مپندار کان لشکری دیگرست

ازان راه نزدیک بهرام پوی

سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی

بگویش که من با نوید و خرام

بگسترد خواهم یکی خوب دام

نباید که پیدا شود راز تو

گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم

سخنهای چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزین به راه

بیامد بران سو که فرمود شاه

چو بهرام را دید با او بگفت

سخنها کجا داشت اندر نهفت

وزان جایگه شد سوی ساوه شاه

بجایی که بد گنج و پیل و سپاه

ورا دید بستود و بردش نماز

شنیده همی‌گفت با او به راز

بیفزود پیغامش از هر دری

بدان تا شود لشکر اندر هری

چوآمد به دشت هری نامدار

سراپرده زد بر لب جویبار

طلایه بیامد ز لشکر به راه

بدیدند بهرام را با سپاه

طلایه بدید آن دلاور سپاه

بیامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنک با نامور مهتری

یکی لشکر آمد به دشت هری

سخنها چو بشنید زو ساوه شاه

پر اندیشه شد مرد جوینده راه

ز خیمه فرستاده را باز خواند

به تندی فراوان سخنها براند

بدو گفت کای ریمن پر فریب

مگر کز فرازی ندیدی نشیب

برفتی ز درگاه آن خوارشاه

بدان تا مرا دام سازی به راه

به جنگ آوری پارسی لشکری

زنی خیمه در مرغزار هری

چنین گفت خراد برزین به شاه

که پیش سپاه تو اندک سپاه

گر آید بزشتی گمانی مبر

که این مرزبانی بود بر گذر

وگر زینهاری یکی نامجوی

ز کشور سوی شاه بنهاد روی

ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه

بیاورد تا باشد ایمن به راه

که باشد که آرد بروی تو روی

وگر کوه و دریا شود کینه جوی