مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۲

خواهم که روم زین جا پایم بگرفته‌ستی

دل را بربوده‌ستی در دل بنشسته‌ستی

سر سخرهٔ سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد

زان مه که نموده‌ستی زان راز که گفته‌ستی

برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه

ای آنک در این سودا بس شب که نخفته‌ستی

چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوز‌م

راهیت بیاموزم کان راه نرفته‌ستی

من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری

من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی

ای طالب‌ِ خوش‌جمله من راست کنم جمله

هر خواب که دیده‌ستی هر دیگ که پخته‌ستی

آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی

بیرونْش بجُسته‌ستی در خانه نجُسته‌ستی

این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن

دست تو گرفته‌ست او هر‌جا‌که بگشته‌ستی

در جستن او با او همره شده و می‌جو

ای دوست ز پیدایی گویی که نهفته‌ستی