ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » شگفتی تهمورث از دیدن کنیزان

دید تهمورث چو بر آن دوکنیز

گفت با شیدسپ کای پیر عزیز

این دو دختر را جمالی بیمرست

یا پری خود ز آدمی زیباتر است

همچو من بنگر تو نیز

گفت شیدسپ ای جهان را روشنی

دور باش از فکرت اهریمنی

این نگار و نقش دیو رهزن است

و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است

در حقیقت نیست چیز

نقش بیرون از فرشته یادگار

وز درون دیوند و دیوی نابکار

این نکورویان تمامی از برون

راست‌بالایند و زیبا، وز درون

کج‌خیال و بی‌تمیز

بانوان ما رفیق شوهرند

عاشق و یار و شفیق شوهرند

گرچه لطفی نیست در دیدارشان

بر سر لطف است و خوبی کارشان

نزدشان شوهر عزیز

وین پریرویان پریزادند و بس

وز جمال ‌و حسن‌ خود شادند و بس

نزد ایشان پارسایی هیچ نیست

کارشان ‌جز خودنمایی‌ هیچ نیست

با دو زلف مشکبیز

زین دو دلبر بهترند آن دو هیون

زان که خوبند از برون و از درون

اسب‌ خوب ‌از جنگ ‌بیرونت کشد

جفت ‌بد بر تخت در خونت کشد

با سر شمشیر تیز

من اگر بودم به جای پادشاه

این دو زن را راندمی زین بارگاه

شاه گفت این زفت‌رویی خود مباد

کآدمیزاد از زن و اسب است شاد

زن سپید و اسب دیز

این زمان آمد دوان از کوهسار

بانوی ایران اناهیت از شکار

نیمه‌تن پوشیده در چرم پلنگ

ساق‌و زانو، کتف‌و باز و لعل‌رنگ

چون گوزنی گورخیز

گردنی کوته‌، رخی ناگوشتمند

بینی‌ای چون بینی آهو بلند

خوشه‌خوشه موی سر مالان به پشت

چشم‌ها کوچک،‌ لب زیرین درشت

نیزهٔ بر کف قطره‌ریز

آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن

شاه با شیدسپ مشغول سخن

گوید این یک:‌ زن بران‌،‌ مرکب بدار

گوید آن یک: درخورند این‌هرچهار

این دو اسب و دو کنیز

رفت نزدیک کنیزان چگل

آن فرشته طلعتان دیو دل

چون گل‌سوری‌لطیف و تازه‌روی

چون‌سمن‌پاک و چو نسرین مشکبوی

چون گهر نغز و تمیز

آن‌دواز بیمش بلرزیدند سخت

چون‌زطوفانی‌قوی‌، شاخ درخت

لیک‌ناهید از عطوفت خندخند

گفت کاین دو خوبرو زان منند

زآن شه دیگرجهیز

با دو بازو هر دو را در برگرفت

بوسه‌ای از لعل هریک برگرفت

...

...

...