پیشکار اهرمن دیو فریب
خند خندان با دو چشمان اریب
خودی از فیروزه بر سر شاهوار
تکمهٔ زر بر قبای زرنگار
همره یکدسته دیب
جملگی زیبارخ و آراسته
رخ ز دوده، گیسوان پیراسته
هدیهها و لوحهها بر روی دست
دو کنیزک با دو چشم نیممست
برده از دلها شکیب
برنهاد آن هدیهها در پیشگاه
پس زمین بوسید پیش پادشاه
زان سپس آن نامهها را برگشاد
شاه شاهان را به خوبی کرد یاد
با عباراتی عجیب
پس یکایک نامهها را برگرفت
خواندنی با لحن چینی درگرفت
شه به میشی گفت باشد ترجمان
ترجمان استاد پیش نامهخوان
با جمال و رنگ و زیب
خواسته بانو ز پور اوشهنگ
عقد صلح و رسم مهر و مرگ جنگ
شاه شاهان شهریار هوشمند
دیو دیوان را رها سازد ز بند
بی ملام و بی عتیب
در عوض ملک تخارستان و هند
نیمروز و زابل و مکران و سند
باد زانِ پادشاه و لشکرش
تا ابد آباد بادا کشورش
مرغزارانش رطیب
پادشه فرمود تا خوان آورند
گوشت بریان، پیش مهمان آورند
زان سپس فرمود میشارا که گوی
کاین سخنها را نباشد رنگ و روی
هست گفتاری غریب
اهرمن خصم خدا و آدمی است
اهرمن را روی استخلاص نیست
گرچه خود بیمرگ و جاویدان بود
لیک جاویدان درین زندان بود
نیست جز بندش نصیب
بانو ار دارد سر صلح و وفاق
از پی دیدار ما بندد نطاق
خود به پای خویش آید پیش ما
تا که گردد رای نیکاندیش ما
صلح او را مستجیب
زآن هدایا شاه نستد هیچ چیز
غیر آن گردونه و اسب و کنیز
کاین هدایا مر مرا در خورد نیست
جامهٔ دیبا لباس مرد نیست
طوق و یاره، مشک و طیب
مهر روشن مر مرا یاریگر است
رهبر پیکار و پشت لشکر است
مر مرا یاری کند رخشنده مهر
تا کنم گیتی به گرز گاوچهر
خالی از دیو مهیب
خواست تا پاسخ گزارد دیو خشم
دیو آزش بنگرید از زیر چشم
جمله دیوان در برش زانو زدند
هدیهها برداشته بیرون شدند
همره دیو فریب
گشتشان شیدسپ موبد رهنمون
برد دیوان را از آن خندق برون
میشی و میشایه نیز از نزد شاه
با پیامی دلنشین جستند راه
نزد ماه ناشکیب