آه از انسان که چون شود سوی پست
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سرّ و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری و کری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرینست
بدترینی که گفتهاند اینست!
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای ز کتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست از آن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر و گاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بِفشُرده
عِرضشان برده، مالشان خورده
همه چشمش به مال همسایه است
وای طفلی کش این سَبَع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی مِی، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین و کهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بد بود هرچه خلق بد بیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نِه
کار مردم بهدست مردم بِه
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که هَمَج خواندشان علی و رعاع
مردمان را هَمَج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
تو سگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون هاویه هم
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلم و جود و فضل و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خویشی
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خویش گشتهای، فریاد!