ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۶۸ - راستی

شنیدم که شاهنشهی نقش بست

ابر خاتم خویشتن‌: «‌راست رست‌»

درین باغ تا راستی‌، رسته‌ای

وگر شاخ ناراستی خسته‌ای

بگو راست‌، ور بیم جان داردت

که خود راستی در امان داردت

یکی روز در مکه غوغا بخاست

به کین محمد که می‌‎گفت راست

به یاری رسیدش یکی رادمرد

به‌ چیزبش پیچید و بر دوش کرد

به ره در رسیدند غوغاییان

گرفتند آن مرد را در میان

بگفنند کاین‌ چیست‌؟ گفت‌ این‌ نبی‌ است

در این پشتواره جز او هیچ نیست

گزندآوران بی گزندان شدند

به‌شوخی گرفتند و خندان شدند

ز راهش گذشتند و بگذشت پیر

وز آن راستگویی برست آن امیر

نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:

«‌بگو راست هرچند مرگ آورد»

شنو تا بدانی که این راز چیست

که گر نشنوی بر تو باید گریست

مگوی‌ آنچه داری‌ به‌ دل راست‌ راست

که هر راست را بازگفتن خطاست

بسا راست کآشوب‌ها راست کرد

وزآن گفته‌ خصم‌ آنچه‌ می‌خواست کرد

نه هر راست را بایدت گفت تیز

نگر تا نگویی به جز راست چیز

کجا فتنه خیزد زگفتار راست

خموشی گزیدن‌ در آنجا رواست

گروهی دروغی روا داشتند

به یک‌جای و آن خیر پنداشتند

دروغی کجا سود آید از آن

به از راست کآشوب زاید از آن

منت راست گویم که چونین دروغ

وگر سود بخشد ندارد فروغ

ز خوبی زبان خاستن بودنی است

ولی در بدی هیچگه سود نیست