ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه

یکی مرد خودخواه مغرور دون

درافتاد روزی به تنگی درون

در آن تنگی و بستی آه کرد

رفیقی بر او رنج کوتاه کرد

رهاندش ز بیکاری و کار داد

فراوان درم داد و دینار داد

همش‌ نیکویی کرد و احسان نمود

به نامرد نیکی و احسان چه سود

چنان کار آن سفله بالا گرفت

که بر جایگاه گزین جاگرفت

چو خودخواه‌ از آن‌ حالت‌ زار رست

میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست

که مرد نکوکار ازو کار خواست

در آغاز بیگانگی‌ها نمود

چو داد آشناییش رخ وانمود

بخندید چون زاری مرد دید

رخش سرخ شد چون رخش زرد دید

چنان لعب‌ها با جوانمرد باخت

که ‌سوز درون ‌استخوانش گداخت

چنان خوار کردش بر انجمن

کزان کار بگذشت و از خویشتن

بداندیش از آن شیوه سرمست شد

که پیشش ولی نعم پست شد

یکی گفتش از آشنایان پار

که این شوخ‌چشمی چه بود ای نگار

بدو گفت یک‌ روز من پیش اوی

بدان حال رفتم که زن پیش شوی

مراگرچه از مهربانی نواخت

ولی مهر او استخوانم گداخت

مرا خندهٔ گرم او سرد کرد

دوایش دلم را پر از درد کرد

به خودخواهی‌ام ضربتی خورد سخت

بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی

به حاجت رود، ننگ باشد بسی

مرا گر همی راند با ضجرتی

از آن به که بنواخت بی‌منتی

گرم دور می کرد بودم به‌آن

که کامم روا کرد و منت نهان

نیارستم این غم ز دل بردنا

چنان ناخوشی را فرو خوردنا

شد احسان او لجهٔ بی‌کران

که‌ خودخواهیم غرق گشت اندر آن

پی رستن از آن غریونده زو

زدم پنجه بر آن که بد پیشرو

فرو کردم او را و خود برشدم

وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم

نکوکاری او مرا خوار کرد

نکو کرد و در معنی آزار کرد

ز خواهشگری تلخ شد کام من

وز احسان او تیره فرجام من

چو آمد مرا نوبت چیرگی

برستم از آن تلخی و تیرگی

چنان چاره کردم که دیدی تو نیز

پی پاس ناموس نفس عزیز

بزرگان که نام نکو برده‌اند

بجای بدی نیکوبی کرده‌اند

بزرگان ما! بخردی می‌کنند

بجای نکویی بدی می کنند

کسی کش بدی کرده‌ای‌، زینهار!

از او هیچ گه چشم نیکی مدار

مشو ایمن ازکین و پاداشنش

فزون زان بدی نیکویی‌ها کنش

نکویی کن و مهربانی و داد

بود کان بدی‌ها نیارد بهٔاد

چو تخم بدی درنشیند به دل

بروید ز دل همچو گندم ز گل

ز هر دانه‌ای هفت خوشه جهد

ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد

توگر با شریفی بدی کرده‌ای

چنان دان که نابخردی کرده‌ای

شریف از شرافت ببخشایدت

ولی آن بدی خوی به‌جنگ آیدت

بسی با توپنجه به پنجه شود

به صدگونه زو دلت رنجه شود

مگیر از فرومایگان دوستان

که حنظل نکارند در بوستان

فرومایه بیگانه بهترکه دوست

که دوری ز زنبور و کژدم نکوست

بهارا بترس از فرومایه مرد

تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد

که مهر فرومایگان دشمنی است

نگر تا که خشم فرومایه چیست

فرومایگان بی‌هنر مردمند

که بی‌دانشند و به غفلت گمند

پدر بی‌هنر، مادر از وی بَتَر

نه برخی زمادر، نه بهر از پدر

نه از درس و صحبت هنر یافته

نه بهری زمام و پدر یافته

وگر خوانده درسی به‌ صورت درست

بدان دانش او دشمن جان تست

که اخلاق خوب آید از خانمان

چنان کآب‌، پاک آید از آسمان

طبیعت بباید که زیبا شود

که ابریشم است آن که دیبا شود

کسان آب دریا مقطر کنند

مزه دیگر و لون دیگر کنند

همان آب را ابر بالا برد

ز دریا کناران به صحرا برد

بک آب است جسته ز دو هوش‌، فر

یکی از طبیعت یکی از بشر

یک آب مقطر به دریاکنار

یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده‌بند

یکی نوشداروی هر مستمند

یک قطره کش ناخدا ساخته

دگر قطره کآن را خدا ساخته

ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای

بود دوری از ناخدا تا خدای