ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ

در ایام پیشین به زابلستان

به کشمیر و اقطاع کابلستان

به گاه سفر خواجگان بزرگ

مبارک شمردند دیدار گرگ

قضا را چوگرگی رسیدی به‌را،

نمودندی از شوق بر وی نگاه

همایون شمردندی آثار اوی

تفال زدندی به دیدار اوی

وگر گرگ چنگال کین آختی

برو خواجه تیری نینداختی

یکی مرد دانای با فر و جاه

سفر کرد و برگشت زی جایگاه

بدو گفت بانو که راحت بوی

سلامت رسیدی سلامت‌بوی

بدین خرمی باز ناید کسی

همانا بره گرگ دیدی بسی

بدو گفت دانا که در راه من

نیامد به جز فکر آگاه من

سلامت بدان جستم از این سفر

که از دیدن کرک کردم حذر

به گرگ ار دوصدفال‌میمون‌در است

ندیدن ز دیدنش میمون‌تر است

درین‌قصه‌پندیست‌شیرین‌چوقند

کنون قصه بگذار و بردار پند

سفرپیشگان رنجبر مردم‌اند

که در راه و بیراه سر در گم‌اند

بودگرگ، این مفتی و آن امیر

فلان‌شاه‌وسالار و بهمان‌وزیر

به صورت مبارک‌، به کردار شوم

بکشی طاوس و زشتی بوم

سر ره به‌مردم بگیرندتفت

کشیده‌رده شش‌شش‌وهفت‌هفت

ربایند از آن قوم‌، بی‌واهمه

گهی جان وگه مال وگاهی رمه

ولی قوم جویند از آنان بهی

مبارک شمارندشان ز ابلهی

نیاز آورند و نیایش کنند

نماز آورند و ستایش کنند

چو طفلان بخندند بر رویشان

دوند از سر کودکی سویشان

گهی دست بوسند و زاری کنند

گهی دست گیرند و یاری کنند

هر آن چیز یابند با نان دهند

گه صلح‌نان‌، روز کین جان‌دهند

به اغوای گرگان سترگی کنند

به‌جان هم‌افتند وگرگی کنند

به پاس بزرگان بکوشند و بس

به‌میدان سپاهی‌، به‌ایوان عسس

به‌تعظیم‌گرگان، بز وکیش و میش

میان رمه از هم افتند پیش

ز هم جسته پیشی وکوشش کنند

به پیرامن گرک جوشش کنند

گهی شیر بخشند وکه روغنش

ز کرکینه پوشند گرگین تنش

وگر اشتهایش بجنبد دگر

دهندش دل و دنبه و ران و سر

وزبن زشت‌پندار و وهم بزرگ

غمین گوسفند است و خوشنود گرگ

ولی مرد دانا کشد کینشان

نبیند به دیدار ننگینشان

که ناید ازم‌بن بدسگالان بهی

نباشد به دیدارشان فرهی

کسی عافیت را سزاوار شد

که از میر و سالا بیزار شد