یکی از بزرگان سه تن داشت یار
به تیمار آن هر سه دائم دچار
زر ناب و دیگر زنی سیمتن
سه دیگر نکوکاری خویشتن
چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
خبر یافتند آن سه یار عزیز
به بالین آن نیکمرد آمدند
دلافسرده و رویزرد آمدند
چو شد خواجه با آن سه تن روبروی
به یار نخستین چنین گفت اوی
رخت سرخ باد و تنت دیر پای
که بر من اجل دوخت زرین قبای
زرش گفت: بودی نگهدار من
بسی داشتی رنج و تیمار من
به مرگت یکی شمع روشن کنم
ستودانت را رشگ گلشن کنم
زر از وی جدا گشت و آمد زنش
چو زر گشته از رنج، سیمین تنش
دریده گریبان ز تیمار شوی
خراشیده روی و پریشیده موی
دوم یار را خواجه بدرود گفت
سرشکش به مژگان بپالود جفت
به سوگ توگفتا؛ من مستمند
کنم موی کوتاه و مویه بلند
شتابم خروشان سوی گور تو
بگریم برآن گور پر نور تو
پس از آن دو، یار سوم رفت پیش
نه عارض شخوده، نه گیسو پریش
نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
نه چاک از غم دوست ییراهنش
پذیره شدش با دلی پر ز مهر
به مانند افرشتهای خوبچهر
بدو خواجه گفت: ای «نکویی» دریغ
که مرگ آمد و نیست جای کریغ
ز تو دور خواهم شدن چاره چیست
ز درد جدایی بباید گریست
نکوکاری انگشت بر لب نهاد
که این خود بنپذیرم از اوستاد
چو در زندگی با تو بودم بسی
پس از مرگ جز تو نخواهم کسی
به هرجا روی با تو من همرهم
ندیمی نکوخواه وکار آگهم
درین گفتگو خواجه پیر خفت
زر و زن چو او خفت گشتند جفت
سوی گور با برگ و ساز آمدند
به گورش نهفتند و باز آمدند
یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
پس آن هر دو رفتند و کردار زیست
ازو دوستان جمله گشتند دور
جز آن دوست کاو ماند با وی به گور