باز خنگ فکرتم جولان گرفت
فیل طبعم یاد هندستان گرفت
تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست
بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود
بستهام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز
دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند
بسملاحتهادرآنخاکو هواست
هند را کان نمک خواندن رواست
آننمکزاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است
هرکه رفت آنجا نمکپالود شد
سادگی افکند و رنگآلود شد
جان فدای آن نمکزار سیاه
بینمک، آنجا نمیروبد گیاه
فکرها رنگین و رنگین جویها
رنگ بیرنگی عیان بر رویها
لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عبرت ازکار بنی آدم گرفت
شدعربدرهند و وحدتپی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند
ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت
ایزدی بود آشناییهای ما
آشنا داند صدای آشنا
هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند
آن که گندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند
خاک هند از خلد دارد بهرهها
رنگ آن گندم عیان بر چهرهها
گرچه گندمگون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم
چون «دیوژن» خمنشینان حقیم
وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم
ساغری گیر از می عرفان هند
نوش باد پارسی گویان هند
یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد «رونی» استاد کن
آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی «خسرو» است
خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد
طبع پاکش مایهدار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود
با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است
در کلامش آتش و گل با هم است
بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب
دکهن از «بوالفضل» و فیضی یافت آب
طبع عرفی خون به مضمون راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست
با کلیمش ساحران را نیست تاب
کسنگفتآخرسهبیتش را جواب
از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن
گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان
خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد
چون کسی را صنعتی غالب بود
میشتابد هرکجا طالب بود
از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان
هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق و شور و شوق بود
صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروانها جانب دهلی شتافت
بس روان شد کاروان در کاروان
تنگهای دل پر ازکالای جان
رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمهخوان هر سو،هزاران عنصری
بزم نورالدین، گلستانی دگر
درگه نور جهان، جانی دگر
بذلهگو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه
جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکتهبر هر موج خندان چون حباب
کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت
در لغت فرهنگها پرداختند
لعبها در دینو حکمت باختند
کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت
صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت
ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی
چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرفخصمیبر ایشانچیره کرد
گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست
نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست
نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
میزند هرکوشه دیگ علم جوش
ور نمیخندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار
«غالبی» آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی
«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید
هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت: کل الصید فی جوف الفرا
قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار
عالم از حجت نمیماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی
تیغ همت را کن ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز
صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد
«بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی»
نکتهای گویم، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم
شمهای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم، که گفت اقبال تو
زندگیجهد استو استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر
فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیدهای، بیدار شو»
ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است
جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به تن داری بکوش
خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان
زین قناعتپیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن
همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر
این کسالات و تنآسانی بس است
تربیتآموز، نادانی بس است
زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگیخواهی،چو مردان کن تلاش
فقر و درویشی تباهت میکند
در دو عالم روسیاهت می کند
فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا،شو صوفیو درویش دوست
با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش
کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست
جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود
از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش
جز بهراه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش
کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن
سویوحدت پوی و دستاز شرکشوی
متحد باش و به ترک کفر گوی
ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن
کز فراق هند بس دلخستهام
نام هند است این که بر خود بستهام
نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بیاختیار
من بهارکوچکم در ری مقیم
دلطپان از فرقت هند عظیم
طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام
ز آرزوی دیدن یاران هند
میچکد از دیدهام باران هند
آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟
عمر من در زحمت و محنت گذشت
میروم اکنون سوی پنجاه و هشت
در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست
لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند
پس پیامی میفرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار
گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش
از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام