یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر
ناگهان افتاد در باغ امیر
وه چه باغی رشک گلزار فرنگ
لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ
یکطرف در عطرپاشی یاسمن
یکطرف در جلوه قد نسترن
پیچ و چایی دست در آغوش هم
نرگس و سنبل شده همدوش هم
از بنفشه پر شده اطراف جوی
همچو خط گرد عذار خوبروی
سرو آزادش به آزادی علم
خوبی و آزادگی انباز هم
زلف شمشادی ز هر سو خورده فر
اندر آن فِر، پیچ و خمها مستتر
شسته گلها دست و روز از جزء و کل
لاله بر صورت زده صابون گل
از لطائف روح در رقص آمده
وآن همه بهر جعل نقص آمده
نکهت گلهای عطری فی المثل
موی بینی گشته از بهر جُعل
چهچه مرغان مست عشقباز
همچو افعی گوش او بگرفته گاز
شرشر آب روان از هر کنار
پیش او چون بانگ شیر مرغزار
سرگران از گند و بوی گل شده
گوش، کر از وقوق بلبل شده
رشحهٔ باران فروردینیش
خیس کرد از ساق پا تا بینیش
حرکت شنهای نرم جوببار
از جُعل بردند آرام و قرار
یادش آمد کنج اصطبل ظریف
و آن بخارات و پهنهای لطیف
پشکل شیکی که گردش کرده بود
غلطغلطان سوی لانه برده بود
آن مگسهای طنینانداز مست
سوسکهای کوچک پشکل به دست
آن هوای تیرهٔ پر دود و دم
خوشتر از دشت گل و باغ ارم
گفت آوخ این دم و این دود چیست
این فضای نوبهارآلود چیست
زود برگشت آن جُعل از بوستان
رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان
گفت ای یاران، بهحق کردگار
ما نفهمیدیم چیزی از بهار
گر بخواهید ای رفیقان شرح او
بهرتان گویم حدیثی مو به مو
تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی
جرعهٔ آبی که آن را تف کنی
این بود معنای باغ و لالهزار
این بود ماهیت فصل بهار
بود آنجا بلبلی اندر قفس
میشنید این ماجرا زان بلهوس
قهقهی زد از سر درد فراق
زار نالید از هجوم اشتیاق
با جُعل گفت ای پهنپازن جناب!
ای دماغت گندهتر از منجلاب
ای ز بوی گُل گریزان میل میل
همچو از لاحول، عفریت ذلیل
توکجا و دیدن باغ ازکجا
لالههای سینه پر داغ از کجا
توکجا وگریهٔ ابر بهار
تو کجا و اشتیاق روی یار
گر شوی بلبل، بدانی باغ چیست
عشق چه، سوز درون چه، داغ چیست
تودهٔ گل، خارت آید در نظر
رو بغل کن تودهٔ سرگین تر
پشگهای گرد مقبول سمین
دانه دانه جمع کن از پارگین
گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما
عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما
چون جعلپرخاش مرغ حق شنید
زر و زری کرد و درکنجی خزید