ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح

در سرای شوکت‌الدوله که بود

در عزایش ناله تا چرخ کبود

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت

و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان

مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس

بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه

هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده

آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این

شاعری گفته است این‌بیت رزین

تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام

لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم‌کده

کاین منم طاوس علیین شده

شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد

سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو

گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت

لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت

شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد

بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره‌خر

چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت

تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات

«‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»

کلهٔ تو درخور تاویل نیست

علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات

سال‌ها ره است ای بی‌علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن

کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود

هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد

وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده‌اند

لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند

فحش آری کی کند در خر اثر

کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌

او عدوی ما و غول رهزن است