دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
نام این سنجر و آن یک هوشنگ
هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه میپیمودند
بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه
تا کسی حرف به سنجر میزد
دهنش کج شده و عر میزد
به کسی هیچ نمیکرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام
صبحها دیر ز جا بر میخاست
پس نمیرفت سوی مدرسه راست
بین ره خنده و بازی میکرد
به دکان دست درازی میکرد
دست و رو هیچ نمیشست به آب
چرک میکرد ورقهای کتاب
صبحها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود
روز و شب شاکی از آن طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر
متصل خنده به مردم میکرد
قلم و کاغذ خود گم میکرد
بود هوشنگ به عکس سنجر
پسری ساعی و باعقل و هنر
مادرش دائم از او راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود
زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس
درس میخواند شب از روی کتاب
مشق خط کرده و میکرد حساب
پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید
چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود
سینهاش از همه علمی پر گشت
رفت در خارجه و دکتر گشت
رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند
زن گرفتند برای هوشنگ
از یکی طایفهٔ با فرهنگ
دختری بود هنرمند و ظریف
خوشگل و باشرف و پاک و عفیف
دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را
زن و شوهر چو به هم یار شدند
خانهای خوب خریدار شدند
روز اسبابکشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید
بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار
گفت هوشنگ: که ای بیچاره!
از چه هستی تو چنین بیکاره؟
از چه این قدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز
مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد
من که بیعلم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تا که تریاکی و الدنگ شدم
پس از آن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم
کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر
گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟
گفت آری، ز کجا دانستی؟
گفت: این بر همه مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است
هر که او میکند از درس فرار
آخر کار شود مفلس و خوار