ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا

من و تو اخگرا! همسایگانیم

عجب نبود که با هم رایگانیم

اگرچه من ضعیفی بی‌پناهم

ولی همسایهٔ سرهنگ شاهم

شنیدم گفتی ای سرهنگ عیار

در اثبات خدا یک رشته اشعار

نهادی نام «‌بیچون‌نامه‌» آن را

به بیچون‌نامه چون‌ بستی‌ میان را

به کشف مشکلی همت نمودی

دلیری کردی و جرئت نمودی

حکیمان را در این ره پا به سنگست

درین وادی کمیت جمله لنگست

اگر در قعر دریا ماهیئی کور

برون آرد سر از این معدن نور

بشر هم پی برد از سرّ بیچون

تعالی وصفه عما یقولون

بدان حضرت نظر گاهی نداریم

که غیر از پنج حس راهی نداریم

برون زین پنج ره‌، ره نیست جان را

که جان زین پنجره بیند جهان را

حواس پنج اگر پنجاه بودی

خرد را کی به صانع راه بودی

خرد را پالهنگ از این حواس است

ولی صانع برون از این قیاس است

گرفتم آن که صانع را توان دید

چو در اکناف عالم‌ نور خورشید

چواو را نیست ضدی‌، کی هویداست

که‌ هر چیزی‌ به‌ ضدخویش پیداست

اگر ظلمت نبودی در زمانه

نداری کس ز نور خور نشانه

خدا دریا و این عالم سبوئیست

سبو را ز آب دریا آبروئیست

کجا ظرفی که پر از آب دریاست

خبردار از تک و پایاب دریاست

خرد را اندرین ره دستگه نیست

به‌ حق‌ جز با شهود و کشف ره نیست

رهی هرچند در اثبات رب نه

ولی اثبات رب چندان عجب نه

عجب دارم من از آن پاکرائی

که گوید نیست عالم را خدائی

چو در اثبات او عقل است ابتر

به نزد عقل انکارش عجب‌تر

امید و بیم و وهم و فکر و پندار

خرد را می‌کشد تا عرش دادار

گذر سازد به چندین ریسمان‌ها

خرد، چون بندباز از آسمان‌ها

بدین اسباب‌های بی‌کرانه

دهد از هستیش لختی نشانه

چو والاتر بود از وهم‌، جاهش

خرد عاجز شود با دستگاهش

چو زین اسباب اثباتش نشاید

به نفیش بیش از این اسباب باید

دگرکاثبات حق اصلی قدیم است

بشر را این طریقی مستقیم است

جهان را یاد حق ذکری مدید است

ولی انکار حق فکری جدید است

طبیعی نفی صانع را ندا کرد

دلیل او را سزد کاین ادعا کرد

وجود اصل‌است و اعدامند موهوم

که عالم را وجودی هست معلوم

چو بر هستی است اصل کار عالم

وجود حق بود اصلی مسلم

چو هستی‌هست خود اصل اصیلی

موحد را نمی‌باید دلیلی

ولی آن کو به صانع نیست قائل

براهین باید او را و دلایل

خرد چون مانده عاجز در صفاتش

تو عاجزتر شوی در نفی ذاتش

به بودش گشته حیران فکر دانا

به نابودیش چون گردی توانا؟

بود اثبات واجب صعب و دشوار

ولی صد ره از آن مشکل‌تر، انکار

گرفتم آن که نابودی اصیل است

جهانِ بوده بر بودش دلیل است

وگر نادیدنش را می‌خلافی

نبودن را ندیدن نیست کافی

بسامحسوس‌، کان‌وهم‌است‌و بازی

بسا دیدن که کذبست و مجازی

چه بس اشیاء نامرئی و پنهان

که موجودند نزد عقل و برهان

شدی قائل به یک برهان ساده

که باشد شمس گردان ایستاده

به برهانی دگرگشتی تو خستو

که باشد خاک ساکن در تکاپو

ز حس بربند لب برهان فراز آر

که بی‌برهان نیاید راست انکار

و گر در نفی حق برهان نداری

سزد کایمان به اصل کلی آری

وگر وجدانت نپذیرد شهاده

برو در سایهٔ فکر و اراده

که راهی رفته و رائی رزین است

صلاح مردم دنیی درین است

خدا مرهم ‌نه دلهای خسته است

تسلی‌بخش دل‌های شکسته است

خدا سرمایهٔ امید و بیم است

که اصلاحات را رکنی قویم است

خدا تعدیل‌فرمای هوس‌هاست

خدا اندازه‌بخش ملتمس‌هاست

بدی کز آز و کین قوت پذیرد

صدی هشتاد ازو تخفیف گیرد

خدا باشد به نزد اهل بینش

نگهدار نظام آفرینش

دگر چون مردم گیتی ز آغاز

به ذات صانعی گشته هم‌آواز

عذابش بیم‌، وقت زشتکاری

بدو در نیکیش امیدواری

اگر گوییش عالم را خدا نیست

سرانجام وجودت جز فنا نیست

شکسته‌دل شود گر راستکار است

درنده‌تر شود گر بد شعار است

تو خواهش ‌عجز خوان‌،‌ خواهی‌سعادت

بشر با ذکر یزدان کرده عادت

اگرگوید به ترک عادت خویش

بلای اجتماعی آیدش پیش

کنون کز صد، نود یزدان ستایند

بدین یزدان ستایی‌، دیو رایند

معاذالله کزین یزدان ستایی

برون آیند و این بیم خدایی

بشر با قید دین دزدند و کافر

چو قید دین زنند، الله اکبر!

تو را گر حس همدردیست با خلق

مهل تا افکند دور این کهن دلق

مشو منکر بهل انکار منکر

ز من گر نشنوی‌، بشنو ز «‌اخگر»

که بیچون‌نامه‌اش قولی صوابست

از آتش خاسته است اما چو آبست