ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس

یکی زیبا خروسی بود جنگی

به مانند عقاب از تیز چنگی

گشاده سینه و گردن کشیده

برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترک

فروهشته‌ دو غبغب چون دوگلبرگ

دو چشمانش‌ چو دو مشعل فروزان

نگاهی خرمن بدخواه‌، سوزان

به مانند یکی میش ازکلانی

شترمرغش نوشته‌: عبد فانی

خروشش‌ چون‌ خروش پهلوانان

به هنگام نوا، عُزال‌خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود

غریو غدغدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

دو خارش چون دورمح آهنین‌دم

زپهنای بر و قد رسایش

گذشتی مرغی از بین دو پایش

میان رانی فراخ و سفته‌ای تنگ

بر آن سفته شلالی زعفران‌رنگ

گه رفتن منظم پا نهاده

چو وقت مشق‌، سرهنگ پیاده

ز منقارش نمایم راستی یاد

چو دوپیکان خمّیده ز پولاد

به عزم رزم چون افراختی یال

ز بیم جان فکندی باز پیخال

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

به‌ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل از هیبتش باز

کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی

پرید از نزد او لاغرکلاغی

خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت ازکف وقار و طمطراقش

پر و بالش بهم پیچید و ساقش

طپان شد قلبش از تشویش در بر

دهانش بازماند و چشم‌، اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش

یکی از محرمان پرسید حالش

که ای گردن‌فراز آهنین‌پی

که‌بود اوکاین‌چنین‌ترسیدی‌از وی‌؟‌!!

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر

نبود او جزکلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت‌: باشد صعب حالی

که ترسد شرزه شیری از شغالی

خروس پهلوان با ماکیان گفت‌:

کس از یار موافق راز ننهفت

من‌آن‌روزی که بودم جوجه‌ای خرد

کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد

بجست وکرد مسکن برسرشاخ

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل

که آن وحشت هنوز هست در دل

ز عهدکودکی تا این زمانه

اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من

که آکنده است در آب و گل من

فراوان در شجاعت خوانده درسم

ولی از این کلاغان بچه ترسم