ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست

ای باد صبا ز روی یاری

وز راه وفا و دوستداری

شو نزد رفیق مهربانم

«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز

دوکارت به روز عید نوروز

یک کارت ز حضرت شما بود

دیگر ز رفیق با وفا بود

دوکارت به عادت همیشه

همراه دو کارت چار شیشه

یک شیشه شراب زرد جوشان

شامپانی ازو سیاه‌پوشان

یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور

دو شیشه عرق به‌رنگ چون در

گفتی توکه چار یار بودند

آلام مرا دوا نمودند

اول زده شد شراب عالی

جای رفقا عموم خالی

لیکورچولطیف بود وشیرین

شد یکسره قسمت خوانین

وان دو دگر از ره مدارا

یک ماه ندیم بود ما را

هر شب سه پیاله بی‌تخلف

یاد تو و یاد سادچیکف

کفارهٔ دوره جوانی

بسیارخوری وکامرانی

می‌، شب تا روز درکشیدن

بطری بطری به‌سرکشیدن

حالا بایست کم بنوشیم

کز سینه و قلب درخروشیم

روزی که الههٔ جوانی

چشمک می‌زد به ما نهانی

بودیم جوان و شاد و مسرور

سرگرم نشاط‌، مست و مغرور

از مستی‌، عالم جوانی

چشمک می زد به ما نهانی

ناخورده شراب‌، مست بودیم

با این‌همه می‌پرست بودیم

امروزکه روزگار پیریست

نوشیدن می شعار پیریست

محروم ز باده و شرابیم

بیش از سه پیاله در عذابیم

گر بیش خورم می از سه گیلاس

بیم است که قلب گیرد آماس

«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد

یک سلسله تابلو فرستاد

کی راز و نیاز ماند از ما؟

نقش است که بازماند از ما

هر تابلوی ز اوستادی

وز عهدی دور کرده یادی

می خورده شود زخم و شیشه

وین نقش بود بجا همیشه

وانجاکه هنر برآورد دست

بی می همگی شوند سرمست