ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک

ای نوگل باغ زندگانی

ای برتر و بهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت

ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه‌سنج ایام

ای همچو فروغ مه دلارام

مام تو چو آفتاب زاده

نامت ز چه رو قمر نهاده‌؟

زحمت به‌تو، دست آسمان داد

لعنت به سرشت آسمان باد

گردون نبود به ذات اگر دون

دست تو چرا شکست گردون

دستی که به کس جفا نکرده

در عهدکسی خطا نکرده

دستی که کند ز خوش ضمیری

ز اطفال یتیم دستگیری

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که‌شکستنیست این نیست

بشکستی اگر به حیله این دست

دست‌دگر این‌چنین مگر هست‌؟

دست تو به قلب ماست بسته

دست تونه‌، قلب ما شکسته

تیرافکن آسمان به یک‌دم

دست تو شکست و قلب عالم

یک تیر و هزارها نشانه

نفرین به کمان و بر زمانه

ای چرخ ستمگر جفاکار

دست از سر این محیط بردار

بربند نظر تو زین نشانه

کین مام سترون زمانه

صد قرن هزار ساله باید

تا یک قمرالملوک زاید

ایران که دو صد قمر ندارد

هر زن که چنین هنر ندارد

در زیر حجاب‌ زشت‌،‌ حوری‌ است

در ابر سیه‌، نهفته نوری است

بگذار برای ما بماند

آواز فرح فزا بخواند

زان زمزمه‌های آسمانی

بر مرده دلان دهد جوانی