گفتا موقوفه به موقوفهخوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن
ای زتو خون در جگر بیوهزن
ای دهنت باز به غیبتگری
ای دلت انباز به حیلتوری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا میخوری
چون سبعانم ز چه رو می دری
خلق مرا بهر تو ناکردهاند
کز پی خیرات بنا کردهاند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوتنشین
خامشیآموز و زبانبسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری میخورد
ور نبرم من دگری میبرد
نیست به جز مفتخوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بیهنرم بیهنرم بیهنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بیخردم بیخردم بیخرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر