ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - بنای تخت‌جمشید

پادشه ملک‌ستان‌، داریوش

چون که بپرداخت ز بنگاه شوش

تاخت‌ سوی‌ پارس به‌عزت سمند

تا کند از سنگ‌، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت

یک‌تنه بر پایهٔ کوهی گذشت

پایگهی دید بلند و فراخ

جایگه دخمه و ایوان و کاخ

سبزه و گل فرش ره مَرغ‌زار

آب و هوا گشته به هم سازگار

گفت ببرند بر آن سخت کوه

پهن یکی تختگه باشکوه

وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد

طرح یکی قصر همایون نهاد

سنگ‌تراشان ز هنرپروری

دست گشادند بخارا دری

جرز نهادند ز سنگ وزین

نقب گشادند به زیر زمین

تخم ستون‌ها به زمین کاشتند

سبز نمودند و برافراشتند

تیشه کران تیشه به چندن زدند

پتک‌زنان پتک بر آهن زدند

کوره‌پزان خشت خزف ساختند

اره‌کشان سرو بینداختند

چهره‌نگاران به‌سرانگشت هوش

نقر نمودند بخارا نقوش

هر طرفی سنگ سیه‌جان گرفت

راست شد و پیکر انسان گرفت

هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون

جانوری جست ز سنگی برون

چون که شد آراسته اسباب کار

شاه بفرمود به آموزگار

تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه

نرم بسفتند در آن کارگاه

داشت شهنشاه دوگنج گران

یافته آن هر دو به رنج گران

بود یکی گنج هنرهای او

دیگر گنج خرد و رای او

بود یکی گنج شهنشاهیش

گنج دگر، گنج وطن‌خواهیش

تا لب دانوب‌، ز هندوستان

وز در چین تا حبش و قیروان

گنج خرد، صورت شیری سترگ

پنجه فرو برده به گاوی بزرگ

پند نکو داده خردمند را

سکه به زر ساخته این پند را

یعنی اگرهست به ملکت نیاز

شیرصفت قوّت سرپنجه ساز

خواهی اگر ملک بپاید همی

قوت شیریت بباید همی

گفت نبشتند شه دادگر

نامهٔ آن گنج‌، به سیم به زر

چون که بیاراست به‌فرهنگشان

کرد نهان در شکم سنگشان