ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی

بود به کرمان‌، شهی از دیلمان

یافته مخلوق ز عدلش امان

گشت یکی گنج به عهدش پدید

قفل به در خورده و هشته کلید

کارگران در بر شاه آمدند

صندوق آورده و زانو زدند

شاه بفرمودگشادند در

بود یکی حقه در آنجا ز زر

چون در آن حقه گشادند نیز

جز دو جوکهنه ندیدند چیز

هریک ازآن را درمی وزن بود

جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود

زآن جو و آن حقه و راز شگفت

شاه سرانگشت به دندان گرفت

گفت بجویید ز پیران یکی

بو که بداند ز هزار اندکی

پیرترین مرد بجستند باز

تا که گشایند بدو قفل راز

بود یکی پیر دوتاگشته پشت

ریش و سر اسپید و عصایی به مشت

شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد

گفت چنین واقعه داری به یاد؟

گفت مرا نیست از این در خبر

بو که خبر داشته باشد پدر

شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟

نیک نشان ده که بجوبیم راست

گفت دو مویی است فلانیش نام

هست مر او را به فلان کو مقام

شد به نشانیش غلامی به کوی

یافت یکی مرد ظریف دو موی

بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید

زاغ سیه همدم باز سپید

گفت فرستاده‌، بدو شرح حال

صحبت فرزند و جواب و سئوال

گفت پس این رازکهن بازکن

پور ندانست تو آغازکن

گفت مرا نیزبسان پسر

نیست ازین راز نهانی خبر

لیکن دارم پدری هوشیار

هست سرایش به ‌فلان رهگذار

گرچه هنوزش زجوانیست بهر

نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر

شاید اگر پرسی از او این مقال

نزد ملک عرضه کند شرح حال

شحنه فرستاد و طلب کرد پیر

پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر

مو سیه و سرو قد و پیلتن

محتشم و باادب و خوش ‌سخن

سی و دو دندان سپیدش رده

موی سر و ریش به شانه زده

شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد

شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد

گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است

قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است

باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!

پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟

گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد

واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»

هست مرا پاک زنی خوش‌زبان

کارکن و عاقله و مهربان

حالت من داند و اطوار من

مونس من باشد و غم‌خوار من

زبن سبب از عمر تمتع برم

غم نخورم پیر نگردد سرم

وین پسرم را زن کدبانوییست

کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست

گاه کند آشتی و گاه جنگ

گاه بود شکر وگاهی شرنگ

زین سبب اوگشته زمن پیرتر

لیک نه فرتوت چو پور دگر

لیک نبیره ز زن آزرده است

کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌برده است

هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی

شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی

بس که بپاکرده در آن خانه جنگ

خانه بر اوگشته چو زندان تنگ

زین قبل از جور زن بی‌حیا

پیرتر است از پدر و از نیا

شاه از آن طرفه حدیث شگرف

شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف

گفت که هان سر نهان بازگوی

گر خبری داری از آن بازگوی

قصهٔ این حقه و صندوق و جو

چون‌بود وکی شده این جو درو؟

جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این

جو نه که بادام دو مغز است این

گفت شها! دادگرا! شاد زی

روز و شبان با دهش و داد زی

از پدران دیده‌ام این یادداشت

کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:

بود به کرمان ملکی پارسا

خلق برآسوده از آن پادشا

مقتدر و بنده‌نواز و حکیم

ملک نگهداشته ز امّید و بیم

هرکه ز بیمی شدی از ره بدر

گشتی امیدش سوی شه راهبر

دادگزارندهٔ هر دادخواه

لطف نمایندهٔ هر بی گناه

حکمت و دین جمع به دوران او

محتسب عقل به فرمان او

تربیتش داروی درد بدی

تمشیتش چارهٔ نابخردی

پیرو شه گشته ز حسن سلوک

خلق‌، که الناس بدین الملوک

روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید

کار مظالم به تن خود گزید

هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی

در بر شه بردی و بگذاشتی

تا بهٔکی روز یکی عرض داشت

برد کسی در بر تختش گذاشت

گفت شها! گوش به عرضم گمار

داد ده‌ای سایهٔ پروردگار

مزرعه‌ای را بفروختم تمام

کرد خریدار در آن جا مقام

قیمت آن مزرعه پرداخته

نیز یکی قصر در آن ساخته

یافته در زبرزمین خُمّ زر

آمده گوید که بیا زر ببر!

گویمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست

وآنچه در او هست دفین زان تست

گوید من خا خریدم، نه زر

زر نخریدم که شوم گنجوُر

شاه خریدار زمین را بخواست

گفت که این گنج از آن شماست

گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است

لیک زر از آن فروشنده است

شاه چو آن مشکل آسان بدید

وآن دو عجب قصه از آنان شنید

مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!

با دو دل روشن و روح بزرگ

دیرگهی رنج تحیر کشید

سر به گریبان تفکرکشید

پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای

گفت که فرزند چه دادت خدای

گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست

روی زمین جز ویم اولاد نیست

وز دگری جست همین ماجرا

یافت که باشد پسری مر ورا

دختر آن داد به فرزند این

گنج ببخشود بدو نازنین

کرد بدین طرز عدالت‌، ادا

حق خریدار و فروشنده را

ناشده خصمان ز قضاوت ملول

هر دو نمودند حکومت قبول

کِشت خریدار درآن سال‌، جو

کشته بدست آمد و جو شد درو

از اثر معدلت شهریار

وآن دو جوانمرد فتوت شعار

دانه جو را درمی وزن خاست

جو که به مثقال رسد، کیمیاست

شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!

گفت که این قصه نبشتنش به

قصه نبشتند و نهادند جو

بهر به‌آموزی اقوام نو

تاکه بدانند به هر روزگار

کز اثر معدلت شهریار

کار رعیت به کجا می کشد!

پاکی نیت به کجا می کشد؟