به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بیاکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه میگذرد
به فلان بینوا چه میگذرد
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسی مردن است بی کم و کاست
هرکه مفلس شد از جهان برخاست
«بوهریره» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیاش چون باد
لیک خود مفلسی چو کابوس است
کهش سر و شاخ و دُم نه محسوس است
چون که چسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرض است
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بینیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
روسها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زیادهروی
بندهٔ بیگناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه بُد بردند
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم:
دزدان بیابانی قهری نبُدند
خودکامه و لامذهب و دهری نبُدند
با آنهمه طبع سرقت و بیرحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خسته ولوت و آسمانجل و عور
نمدی بر سرم، معاذالله
که کسی را از آن مباد کلاه
بر تنم جبهپارهای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رُخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گلگل و ابلق
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض و قوله نمود
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسم دید، گفت: محتشم است
شیخابوالفضل و خواجه بوالحکم است
بیخبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زیر عبا
الغرض ماهی اینچنین ماندم
راز خود بر کسی نیفشاندم
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بدحالی
خواستم زبن بلا کناره کنم
به سفر، درد خویش چاره کنم
پور سردار، آجودانباشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
تو بیا تا بدان دیار شویم
با هم از روی صدق، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من میخورم تو نیز بخور
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
الغرض زین خبر چو بیخبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
چند تومان به زحمت بیمر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقطالرحل ما لرستان است
قصه کوته، بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
گفتم این قصه سخت بیثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این سخن پرگره چو موی من است
به درازی چو آرزوی من است
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «أمّن یُجیب» را خواندم
جای یک روز، هفتهای ماندم
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زینهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
ناگهان نامهای ز کلکته
داد حبلالمتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
گر بیایی بهسوی ما یارا
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذرهای زین حدیث ننهفتم
گفت صد به، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازیهاست
این هنوز اول درازیهاست
بهر انجام این ره پر طول
پول میباید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم به صد فغان و خروش
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاجمیرزاعلی است
خشکرو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پولها رفتهرفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
پس یکی نامهای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من اینچنین فرمود
خود تو دانی که دستتنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
پولها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
«من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«در بند تو بودم من زین پیش و کنون نیز»
«شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
این بدان گفتم ای ستودهخصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
بس که دستم تهی است از دینار
کردهام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند میگریزد تیز
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت اینچنین درویش
باری این جمله زود میگذرد
لیک دهر این ز یاد مینبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
«بر این منگر که ذوفنون آید مرد»
«در عهد و وفا نگر که چون آید مرد»
«از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«از هرچه گمان بری فزون آید مرد»