ای کمانابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جانها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بیگناهی
من کیام تا دل نبازم پیش چشم کینهجویت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانیام چونان که راند بندهای را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به چاه افتند کوران عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم تا درافتادم به چاهی
چهرهام کاهی از آن شد کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پر کاهی
دل برفت از دست و ترسم در ره عشق تو جان هم
ترک من گوید بزودی چون رفیق نیمهراهی
جادویی کردند مردم تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت گواهی
معجر است آن پیش رویت یا سیهدود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون «بهار» از عشق خوبان سالها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی