آن چه شعله است کزان راهگذار میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر میآید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر میآید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر میآید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر میآید
پا و سر میشکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر میآید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل بهبر میآید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر میآید