دل از تطاول زلف نگار جان نبرد
چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد
به صیدگاه دل آن زلف خم بهخم دامیست
که از علایق او یک شکار جان نبرد
دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق
محقق است کزین روزگار جان نبرد
بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ
پیادهایست کز او یک سوار جان نبرد
سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی
به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد
به رهنمایی سیمرغ بست باید دل
وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد
سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن
که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد
بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز
وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد
بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم
کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد