ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد

چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم

یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد

دور از تو چنانم که سری بی‌بدن افتد

آوازه کوچک دهنت ورد زبان‌هاست

پیدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند

در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز

شوری است که تنها به سرکوهکن افتد