ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

باد بر آن دو سر طرهٔ شبرنگ افتاد

حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد

خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود

آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد

خون دل شد عوض باده به کام من مست

بس که در ساغرم از بام فلک سنگ افتاد

گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه

وه که آه از اثر و ناله ز آهنگ افتاد

پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک

گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد

داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید

شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد

گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش‌ ، بهار

هرکه را نسخه‌ای از شعر تو در چنگ افتاد