ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

بگرد ای جوهر سیال در مغز بهار امشب

سرت گردم‌ نجاتم ده ز دست روزگار امشب

بر یاران ترش‌روی آمدم زین تلخ‌کامی‌ها

ز مستی خندهٔ شیرین به رویم برگمار امشب

ز سوز تب نمی‌نالم طبیبا دردسر کم کن

مرا بگذار با اندیشهٔ یار و دیار امشب

هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم

ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب

گرم خون‌ از جگر بیرون زند نبود عجب زیرا

که ‌از خون ‌لب‌ به‌ لب گشته ‌است‌ این‌ قلب‌ فگار امشب

فنای سینه‌ر‌یشان گرمی ناب است ای ساقی

بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب

شب‌ هجرانم‌ از جان‌ سیر کرد آن‌ زلف‌ پرخم کو

که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب

مده‌ داروی‌ خواب‌ ای‌ غافل‌ از شب‌ زنده‌داری‌ها

خوشم با آه آتشناک و چشم اشکبار امشب

اگر نالد «‌بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل

پرستاران ‌چه ‌می‌خواهید ازین ‌بیمار زار امشب