ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز

باد صبح ازکوهسار آید همی

یاد یار غمگسار آید همی

یارگوبی سوی شهر آید زکوه

دوست گویی از شکار آید همی

بامدادان در هوای گرم ری

بوی لطف نوبهارآید همی

قلهٔ البرز در چشمان من

چون یکی زیبانگار آید همی

بر فراز فرق‌، سیمین چادرش

لعبتی سیمین‌ عذار آید همی

باز چون تابد بر او زرین فروغ

چون درخشی زرنگار آید همی

در نشیبش سبز وادی‌ها ز دور

دیده را شادی گوار آید همی

راست گویی سوی دشت از کوهسار

لشگری نیزه گذار آید همی

خیل ‌در خیل‌ و درفش‌ اندر درفش

این پیاده وآن سوار آید همی

کوشک‌ها هر جای محصور از درخت

چون حصاری استوار آید همی

گردشان اشجار چون جیشی که ‌تنگ

گرد برگرد حصار آید همی

یا تناور کشتیئی در سخت موج

کش‌پس‌ازکوشش قرار آید همی

آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم

چون‌یکی سیمینه تار آید همی

ور برو نزدیک تازی در نظرت

همچو پولادین منار آید همی

گویی از بالا خروشان زی نشیب

اژدهایی دیوسار آید همی

آسمان باشد به لون و در صفت

آسمانی آبدار آید همی

گرنه چرخست‌ از چه‌اش قوس قزح

از گریبان آشکار آید همی

وز چه ‌همچون کهکشان ‌در وی‌ پدید

اختران بی‌شمار آید همی

سبزه اندر سبزه یا بی‌پر نسیم

گرت زی بالاگذار آید همی

چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ

چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب

در سر از هولت دوار آید همی

بوی‌های تازه همراه صبا

ازکران مرغزار آید همی

بانگ کبک آید ز بالای کمر

بانگ قمری از چنار آید همی

هر سحرگاهان خروشان جغد زار

روح را انده گسار آید همی

در میان دشت ز انبوه هوام

زیر زیر و زار زار آید همی

جرد گوبی نزد مام زنجره

از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن

در جدال و گیر و دار آید همی

چون بر ایوب نبی زرین ملخ

تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه

چون یکی خمیده مار آید همی

شاخ‌ آلوی سیاه اندر مثل

همچو ماری بالدار آید همی

سیب زرد و اندر او رگ‌های سرخ

همچو روی باده‌خوار آید همی

شاخ امرود خمیده پیش باد

خاضع و پوزش گزار آید همی

*‌

*

گرچه بسیارند یارانت ولیک

یار کمتر چون بهار آید همی

صادق و مردانه و بیدار مغز

یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی

بهر یاران بی‌قرار آید همی

ورنه هنگام گشایش مرد را

هر دمی هفتاد یار آید همی

در فزون یاری چو تخمی کاشتی

روز بی‌یاری به بار آید همی

وه که ایدون دوستاری شد گزاف

چشم ازین غم اشکبار آید همی

آنکه اندر راه او دادی دو چشم

گر تو را سویش گذار آید همی

راست پنداری که از دیدار تو

در دو چشمش ‌نوک ‌خار آید همی

تا زرت‌ در دست ‌و زورت‌ در تن ‌است

آسمانت دوستار آید همی

چون‌ زرت ‌بگسست‌ زورت هم نماند

دوستان را از تو عار آید همی

برخی آنم که در درماندگی

دوستان را دستیار آید همی

من بر آن عهدم که با تو عهد من

تا قیامت استوار آید همی

گر دهم جان در رهت اندر دلم

حاش لله گر غبار آید همی

و در استغنا زنم عیبم مکن

کافتخار از افتقار آید همی

من ز بهر نام بگذشتم ز نان

کاحتشام از اشتهار آید همی

مرد را ندهد ز یک منظور بیش

آنکه نامش روزگار آید همی

کامیابی نیست جز در یک امل

باید این بر زرنگار آید همی

چاپلوس وکربز و دورو نیم

زین عیوبم انضجار آید همی

یار صد روی و مزور مرد را

هر به روزی صدهزار آید همی

لیک از ین یاران به روز بی‌کسی

ناکسم گر هیچ کار آید همی

فخرم این بس کز زبان و کلک من

نکته‌های شاهوار آید همی

دوستداران را به نطق و نظم و نثر

فکرتم خدمتگزار آید همی

بد سگالان را به او بار روان

خامهٔ من اژدهار آید همی